معنی قدم یک پا

فرهنگ عمید

قدم

اندازۀ پا از سر انگشت تا پاشنه،
گام،
کار، عمل،
* قدم افشردن: (مصدر لازم) [قدیمی]
پا فشردن،
پافشاری کردن،
* قدم برداشتن: = * قدم برگرفتن
* قدم برگرفتن: (مصدر لازم) [قدیمی] حرکت کردن، راه افتادن،
* قدم بریدن: (مصدر لازم) ترک آمدوشد کردن، پا بریدن،
* قدم زدن: (مصدر لازم) راه رفتن و گردش کردن،
* قدم گذاردن: = * قدم نهادن
* قدم گشادن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] راه رفتن،
* قدم نهادن (گذاشتن): (مصدر لازم) [مجاز] راه رفتن و پا گذاشتن در جایی،

لغت نامه دهخدا

یک لنگ پا

یک لنگ پا. [ی َ / ی ِ ل ِ گ ِ] (ق مرکب) یک پا. بر یک پا.
- یک لنگ پا ایستادن، بر یک پا ایستادن. (یادداشت مؤلف). یک لنگه پا ایستادن.
- || مصراً ابرام و پافشاری کردن.


یک لنگه پا

یک لنگه پا. [ی َ / ی ِ ل ِ گ َ / گ ِ] (ق مرکب) (اصطلاح عامیانه) یک لنگ پا. بر یک پا.
- یک لنگه پا ایستادن، مصراً پافشاری کردن. با پافشاری. مصراً.
|| دست تنها. کسی که بدون کمک و معاون کاری را که قاعدتاً به دستیار و معاون نیازمند است انجام دهد. (از: فرهنگ لغات عامیانه).


قدم

قدم. [ق َدَ] (ع اِمص) پیشی در کار. || (اِ) آنکه او را مرتبه باشد در خیر و نیکوئی. || پی و اثر. گویند: قدم صدق. رجوع به قدم صدق شود. || دلیر. || پیش پای. || گام. خطوه. ج، اقدام. (منتهی الارب) (آنندراج). بادیه آشام، ثابت، آبله پرور، آبله فرساد در فارسی از صفات آن و مقراض از تشبیهات آن است. (آنندراج):
قدم باید اندر طریقت نه دم
که اصلی ندارد دم بی قدم.
سعدی (بوستان).
قدم پیش نه کز ملک بگذری
که گر باز مانی ز دد کمتری.
سعدی (بوستان).
خواهی برسی به عشرت آباد عدم
واقف شوی از جلوه ٔ خورشید قدم
چون صبح طلب بال و پری از ره صدق
کاین ره نشود قطع به مقراض قدم.
بیدل (از آنندراج).
گویند: رجل ٌ قَدَم ٌ و امراءهٌ قَدَم ٌ و رجال ٌ قَدَم ٌ و نساءٌ قدم ٌ و هم ذوالقدم. و فی الحدیث حتی یصنع رب العزه فیها قدمه، یعنی درآورد خدای تعالی بدان را دوزخ. والاشرار قدم اﷲ للنار کما ان الاخیار قدمه الی الجنه. او وضعالقدم مثل للردع و القمع ای یأتیها امر یکفهاعن طلب المزید. (منتهی الارب). میرزا علی گوید: قدم مرکب از سه جزء است رسغ و مشط و انگشتان، رسغ عبارت از چند استخوان است در تحت ساق و خلف مشط و مرتفعترین نقطه ٔ آن قرقره ٔ کعب است. مشط را پنج استخوان است وانگشتان پا بعینه مانند انگشتان دستند مگر اینکه جسم آنها بخصوص جسم بند دوم هر چهار انگشت کج است. ابهام پا نیز مثل ابهام دست دارای دو بند. (جواهرالتشریح میرزاعلی ص 151- 159).
- جان در قدم کردن، جان را به پایش فدا کردن:
خیزم بروم که صبر نامحتمل است
جان در قدمش کنم که آرام دل است.
سعدی.
- در (اندر) قدم کسی افتادن، خود را خوار و ذلیل کسی کردن. خضوع و تذلل نمودن. نهایت تعظیم و احترام کردن:
نه خوارترم ز خاک بگذار
کاندر قدم عزیزت افتم.
سعدی.
- سر قدم رفتن، خالی کردن معده از فضول. اجابت کردن معده. به قضای حاجت شدن.
- هم قدم، همگام. همدم: با طایفه ٔ جوانان صاحبدل همدم و هم قدم بودم. (گلستان).

قدم. [ق ُ دَ] (اِخ) قبیله ای است به یمن. (منتهی الارب).

قدم. [ق ُ دَ] (اِخ) موضعی است به یمن. (منتهی الارب) (معجم البلدان).

عربی به فارسی

قدم

پا , قدم , پاچه , دامنه , فوت (مقیاس طول انگلیسی معادل 21 اینچ) , هجای شعری , پایکوبی کردن , پازدن , پرداختن مخارج

فرهنگ فارسی آزاد

قدم

قَدَم، آنچه که حیوان یا انسان بر آن میابسته، کف پا از سر انگشتان تا آخر پاشنه، پا، (جمع: قُدام، اَقدام)، گام، فاصله دو پا در قدم برداشتن، فوت Foot که برابر 12 اینج یا 30/5 سانتیمتر است، تقدم، سابقه (خوب یا بد) شجاع، شجاعت،

فارسی به عربی

قدم

خطوه، خطوه واسعه، سرعه، قدم

فرهنگ فارسی هوشیار

قدم

اندازه پا از سر انگشت تا پاشنه پا پیشی در کار، پی و اثر، پیش پای، دلیر


یک لنگه پا

دست تنها کسی که بدون کمک ومعاون کاری راکه قاعدتا به دستیار و معاونی نیازمندست انجام دهد: ازصبح تاحال من یک لنگه پا ایستاده و این مهمانی را برگزار کرده ام.

معادل ابجد

قدم یک پا

177

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری